و خدایی که در این نزدیکیست


گمان مبر که حسن(ع) بی ضریح است
کریم آل عبا هرچه هست بخشیده است ...

۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


اول صوت رو پلی کنید و بعد هم کلیک کنید برروی لینکی که گذاشتم




و


یه نگاه کلی به پستها داشتم فکرکردم خیلی گل و بلبل دارم خاطراتو تعریف میکنم بذارید یکم از سختیای خودمون هم بگم،از سختیای روحیش!

بذارید گریز بزنم از آخراش از سه شنبه ایی که بعد غروب دیگه آب آشامیدنی نداشتیم،روزهای اول انقدر آب بود و گفتن هم هست که هرکی وارد میشد یه آب معدنی هم بهش میدادیم(نمیدونم پای بی تجربگی و بی اندیشگی مسئولا بذارم یا پای شرکت آب فا)به هرحال حالا که روزهای آخر شده بود و ما آب نداشتیم شب مجبور شدیم با لیوان یبار مصرف و بطری های خانوادگی بین زوار آب پخش کنیم بدتر این بود که  روزهای آخر بود و جاده مملو از آدم و راه ورود هرماشنی رو بسته بودن، صبح چهارشنبه آفتاب زده بود و داخل چادر بخاطر پلاستک هایی که روی چادرکشیده بودن برای جلوگیری از آب و باقی شرایط، محیط کاملا گلخونه ایی شده بود،اکسیژن کم بود و آب هم، که اصلا شاید نبود(کلی هم یاد فاجعه منا بودیم) تشنگی شدت گرفته بود و خودمون هم که هلاک بودیم ازتشنگی هیچ شرمنده ی همه زوار هم بودیم، یکی بچه بود یکی مریض بود...زائر پیاده با اون همه خستگی و... میومد و ما جوابی نداشتیم.

خب این موکب(هیئت) درسته سالهای قبل هم بود اما سالهای قبل فقط چندروز آخر اسکان داشتن ولی امسال از ده-دوازده روز قبل اسکان میدادن پس خیلی تجربه هاشون نو بود،خیلی پیش بینی ها رو نداشتن و یهویی توشرایط قرارمیگرفتن اما خب باز با این حال خیلی خوب تونسته بودن مدیریت کنن،نمیگم ضعف نداشتن اما تو یه کشور غریب اون هم نه توشهراش تو بیایونهاش اون هم کشوری که خودش کمبود امکانات داره یه همچین مجموعه جوونی تونسته بودن انقدر پیش برن و خدمات دهی، بازهم خوب بود،همه ی مراحل خرید زمین و ساخت و ... همه اش از خودشون و  با کمک های مردمی بود یعنی وصل به هیچ ارگان و دولتی نبودن خب با اون همه هزینه که تازه میگفتن کل مبلغ زمین کامل پرداخت نشده و بدیهی داشتن خیلی هم خوب راه بردن،اما کمبود داشتن مثلا یکیش همین پتو!

مثل اون روزی که غروب وقتی دیدن جمعیت داره زیاد میشه و پشت چادر بیرون تواون هوای سرد موکت پهن کردن برای زوار، مجبور شدن همه ی پتوهای پخش شده رو جم کنن،حتی پتوهایی که بعنوان زیرانداز پهن کرده بودن تا دوباره پخش بشه که یجورایی منصفانه پخش بشه که به همه برسه خدام مجبور بودن با کلی عذر خواهی برن از زیرزائرای خسته و رسیده و نرسیده پتوهارو جم کنن،خدامیدونه اشک همه امون دراومده بود که شرمنده اشون شدیم،که امکاناتمون کم اومد(من که خودمو زدم به اون راه وایسادم دم در گفتم شماها بیارید من تامیکنم چون اصلا توانایی روبه روشدن با اون اوضاع که برم ازروشون پتو بردارم رو نداشتم)،درسته شاید خیلی راه های دیگه ایی بود که با این اوضاع روبرو نشن و اینطور نشه اما بفکر مسولین اینطور رسیده بود.

؛هرچادری دوتا ورودی داشت یکیش سمت خدام بود که تقریبا یجورایی به پشت مجموعه راه داشت و یکی هم سمت راه اصلی ؛خب بخاطر مسائل امنیتی(شمافکرکنید تواون همه مسیر تنها جایی که دورتادور دیواراش پرچم ایران بود و از صدفرسخی هم مشخص بود موکب ایرانیه هراتفاقی ممکن بود بیافته،با همه موارد امنیتی بازهم بایدرعایت میشد) اجازه ورود و خروج از سمت خدام تحت هرشرایطی ممنوع بود(حالا فکر نکیند سمت ما باغ و بوستان بود و میخواستیم نبیننآ،اتفاقا میشد پشت دستشوییا(گلاب بروتون)و چاهی که روشو فقط پلاستیک کشیده بودن واتفاقا خطرسقوط هم داشت،اما خب این عدم ورود بخاطرخیلی مواردبودو اصلیترینش امنیت،چون هم به آشپزخونه راه داشت و هم هلال احمرو دفترمدیریت و..)،وقتی یه نفر(اشتباهی) از سمت چپ از سرویس خارج میشد با بچه هایی روبه رو میشد که اجازه ورود به چادر رو نمیدادن باید میرفت دور میزد تا از در اصلی چادر وارد بشه،حالا ممکن بود یه  پیرزن با عصا باشه یا یه خانم با دوتا بچه بغل ،این اجازه رونداشتی که راه بدی، خب ما که خودمون ناراحت میشدیم هیچ اونها هم ناراحت میشدن که چه وضعشه و... ازاین حرفها، که بدتر ماروشرمنده میکرد.

دقیقا پشت چادرهاست

یه شب نصفه شب یه بچه کوچولویی خراب کاری کرد و مادرو مادربزرگ سه تایی با اون اوضاع مجبور بودن از رو سروکله مردم که خوابن رد بشن تا به دراصلی برسن هرچقدر گفتن این درِ نزدیکتره بذارید بریم،نمیذاشتن/یم (میدونید که عملیات انتحاری و بمب و فلان و بهمان ربطی به پیرو جوون و ... نداره،هرچقدر هم طرف ظاهرش توجیه باشه بازهم نمیتونی اطمینان کنی و دلسوزی و جون چنصد نفرو بخطر بندازی و باقی موارد) خب تهش چی بود؟ناراحت شدن اونها و بازهم شرمندگی ما!!

خب بنظر من طرف باید توجیه باشه که همه ی این کارا برای امنیته،نه برای اینکه خدام خونشون رنگین تره و باید جداباشن، نمیخوام بگم ما خوب بودیم و همه چی اوکی بود و زوار توقع اضافی داشتن و ...البته که رضایت مندا بیشتر از ناراضیا بودن،اما میخوام بگم برای ما سختی روحیش بیشتر از هرچیز دیگه ایی بود،میخوام بگم قبول داریم کمبود داشته که برای خودمون بیشتر از همه کمبود داشت(حالا یسری موارد رو نمیشه بیان کنم بخاطر خیلی مسائل خب اونها به ما اطمینان کردن و ما جزء عواملشون شدیم پس حالا که تموم شده صحیح نیست خیلی ازمشکلاتی که خودمون با همه شرایط و عوامل داشتیم رو بگم) اما خداییش ما ایرانی ها عادت کردیم همه جا غر بزنیم همه جا توقعمون بالا باشه؛غیر از اینه که توپیاده روی اربعین باید سختی بکشی که درک کنی که معرفت پیدا کنی؟ انوقت یه عده تامیدیدن موکب ایرانیه هم متوقع میشدن هم ... بگذریم این اخلاق ایرانیا باید اصلاح بشه،همیشه نیمه خالی لیوان رو میبینن، البته بگم بودن عده ایی هم که هدف پیاده روی رو فهمیده بودن، خودشن روبرای سختی آماده کرده بودن، بودن عده ایی که کمک ما رو که هم وظیفه بوده هم اون حس هموطنی و هم اون وظیفه خدمت به زوار رو با یه مشت آجیل و چارتا دعای خیر جواب میدادن،بودن عده ایی که وقتی جلودر کفشاشون رو میخواستی برداری با التماس خواهش میکردن که دست نزنیم و ما با التماس خواهش میکردیم اجازه بدن کمکشون کنیم که همونجا به یاد بی احترامی هایی که تومسیر به عمه سادات کردن میافتادن و همدیگرو بغل میکردن و دیگه گریه امان نمیداد...؛میگفتن نباید تواین مسیر آرامش و رفاه داشت...

تهش بگم سختی که زیاد داشت برای خودمون که خیلی بیشتر از اونجه که فکرشو کنید،که ما/من همه رو راحتی و زیبایی دیدیم،همین هم صحبتی با پیرزنی که پینه ی دستاش و خشکی پاهاش نشون میداد چقدر توروستاشون سختی کشیده و همه عشقش رسیدن زبری دستاش به نرمی ضریح اربابش بود،همین هم صحبتی با خانمی که پارسال شفای شوهرشو گرفته بود و امسال همه ی امیدش بود برسه یه تشکر ویژه از ارباب داشته باشه،همین دیدن خانمی که پاش تومسیر شکسته بود و با ولیچر و عصا راه میرفت و حاضرنشده بود باماشین باقی راه روبره به احترام پاهای خسته عمه سادات، همین همین ها پررنگتر و ماندگارترند توذهن هامون،همین ها خستگی روحیمون رو رفع میکرد...

کمبود بوده سختی بوده برای همه،اما باید یادبگیریم مخصوصا تواین مسیرها،توزندگی که: "مارایتُ الا جمیلا"...


یادداشتی بر یک سفر

یه زمین حدودای بیست هزارمتربود،حدود هزارمترشو دورچین کرده بودن و انتهای زمین یه ساختمون با چندتا اتاق درست کرده بودن برای خدام که البته یکم کارداشت و به مانرسید و به آقایون رسید یا بعنوان دفتر اصلی ازش استفاده میکردن، ابتدای جاده هم یه بخشی رو داده بودن به حرم حضرت معصومه و یه بخشی هم برای چایخونه و آشپزخونه و هلال احمر که با سازه از هم جدا شده بودن و روبرو اون دست جاده با سازه یه حسینه درست کرده بودن که هم نماز برقرار میشد با خادمی خدام حرم حضرت معصومه و هم مراسمات، توروزهای شلوغ هم که دیگه جاپیدا نمیشد زوار استراحت میکردن.یه غرفه کودک هم بود کنار حسینه که بعدا عکسشو میذارم یه چندتا میزوصندلی و مدادرنگی و اینا داشت که رنگ آمیزی کنن،من فقط یه بار قسمت شد برم اونجا،توجاده میاستادیم و بچه هارو دعوت میکردیم"تفضل علی الترسیم"،انقدر ذوق میکردن،مخصوصا بچه های همون اطراف که پاتوقشون شده بود و روزی چندبار میومدن.کنار جاده که وایمیسی کلن حالت عوض میشه، تموم لحظه ها فکرت دنبال یه رابط میگرده یه کالسکه یه دختر کوچولو؛دخترای عرب لباسهای مشکی بلندی میپوشیدن با مقنعه مشکی؛دختر بچه چهره اش تومغنعه خیلی نمکی میشه اینجوری دیگه دلت رو میبره،اینجوری وقتی خانواده ای میبنی که هم کالسکه دارن و هم دختربچه دیگه اصن یادت میره که باید دعوتشون کنی ...

یکم جلوتر از اون ساختمونه دوتا سوله با چادر درست کرده بودن که هرکدوم حدودای 500تا زائر جاداشت از اونجا که محل اسکان خدام کامل نشده بود ما هم یه بخشی از همین چادر هارو جدا کردیم برای خودمون(حدودای 60-70 تا خادم میشدیم) که شبهای بعد این جا رو کوچیکتر کردیم که سمت اسکان زوار بیشتر جاداشته باشه!حتی یادمه دوشب قبل اربعین کلی از زوار رو آوردیم سمت خودمون یه شب انقدر شلوغ بود و جا کم، که بچه ها راضی شده بودن به اینکه بیدار بمون و نخوابن تا زوار بیان استراحت کنن،التماس میکردن!مثل شبهای عملیات شده بود،هرکی از پتو و جای خودش میگذشت.قسمت حسینیه سربازبود و هوا سرد،صبح شبنم میزد و همه موکتها خیس میشدن بچه ها میرفتن اونجا که زوار توچادر استراحت کنن

عکس هوایی از موکب،کلیک کنید (الکی مثلا خودم گرفتم)

روزهای اول خلوت بود و عملا کاری نداشتیم،دست به دامن مسئولا میشدیم که برید از آشپزخونه کار بگیرید برامون،فقط یکبار هم شد که دوتا کیسه ی بزرگ لپه آوردن که شروع کردیم به پاک کردن؛کم کم دایره امون بزرگتر شد و صدای صلواتها بلندتر،یکی از بچه ها که باهامون بود خیلی خانم بود حالا همه اشون خانم و ماه بودن اما این یکی واقعن گلچین شده بود از نخبه های حوزه بود و اهل کرمانشاه با اون لهجه ی خوشگلش چهره اش آرامش محض بود،دوهفته قبل محرم هم رفته بودن زیر یه سقف با یک حاج آقای روحانی و همجوار بانوکریمه شده بود که دیگه  نور علی نور بود ،میگفت بچه ها به این لپه ها التماس کنید دعاتون کنن اینا میرن توبدن زوار و میشن قوت اونا برای پیاده روی،میگفت از اینا التماس دعا یخوایید،همه اش ذکر میگفت و ما تکرار میکردیم(اونروز کل فکرم پیش لپه ها بود،پیش غذای نذری...)،

خلاصه که بچه ها خودشونو به آب و آتیش میزدن برای کمک کردن،روزهایی که دیگه شلوغ شده بود و مدام شیفت عوض میکردیم واقعا شده بودن جبهه ایی شیفت شبی ها یا دیرتر دوستشونو بیدار میکردن یا کلا نمیرفتن سراغ نفر بعدی میگفتن بذار استراحت کنه،اگه زور مسئولمون بالاسرشون نبود که خودتون مریض میشید و من اجازه نمیدن و این حرفا  تا صبح جای همه وایمستادن(حالا شبهای که من شیفت بودم تاساعت دو ده بار میرفتم بالاسردوستم بیدارش میکردم میگفتم خواب نمونیآ،تازه 5تالیوان هم چایی میخوردم که خدایی نکرده سردم نشه کلی هم لباس و پتو به خودم میپیچیدم،نمیدونم اگه تواون موقع یه اتفاقی میافتاد من چجوری میخواستم حرکت بزنم؟؟همش یاد اخراجی ها میافتادم،فکر کنم من توگزینش ازدستشون دررفته بودم).

یکی از بچه ها بود شده بود مسئول غذای خدام هروعده میرفت برامون غذامیاورد،ماهم مثل زوار از همون غذای نذری هروعده میخوردیم،همون قیمه خوشمزه ها،آخراش دیگه غرمیزدیم خب بسه ما قیمه شدیم دیگه (البته در حد غرهای زبانی و محض خنده بود وگرنه از این وعده تا وعده بعدی همون قیمه هارو هوس میکردیم)این بنده خدا مسئولیتو یجوریی قبول کرده بود که توگوشت و خونش رفته بود،همه اشون اونجوری بودنها ولی این دختر عجیب بود،توهمون غرزدنای ما میرفت برامون از موکبهای دیگه فلافل و سیب زمنی سرخ کرده میاورد(یه همچین کسانی رو داریما مسئولیت پذیر و باوفا)،روز آخر که دیگه آشپزخونه هم جم شده بود این شده بود میرفت از موکبهای دیگه غذا پیدا میکرد میاورد انگار مسئولیتش برای ابددهر بود،همون روز آخر برای صبحونه باور کنید 20-15تا ستون رو رفته بود که نون تازه پیدا کرده بود،(والا مسئولامون هم مثل اون نبودن) میومد یکی یکی میپرسید سیر شدید؟میخواید برم بازم بیارم؟یوقتی غذا و لقمه خودشو میگرفت دستش میگفت کسی دیگه گشنه نیست؟؟اون مدت نشده بود حتی یه کشمش رو یه نفر تنهایی بخوره،اگه کسی چیزی میخورد مطمئنن قبلش همه ازش چشیده بودن،یه سیب و پرتغال رو هفتاد قسمت میکردن اصن انگار همه باید مزه دهن همو میداشتن،یه همچین آدمایی رو آدم میبینه با این وحدت و مهربونی و مسئولیت پذیری و ازخودگذشتگی انوقت  چه کسایی میان میشن مسئول مملکت!البته نه تنها مملکت انگار رسم اینه اونایی که کمتر این ویژگی هارو دارن بیان روکار،؛ انوقت یه عده بیشعور میان میگن ما تومملکتمون جوون باوفا نداریم جنگ بشه کسی گوشی زمین نمیذاره بیاد بره جنک،میگم خب پس این مدافع حرم کیان؟میگن خب همین چندتان که دارن میرن و باقی مونده دهه50-60 اند، بقیه بزور میتونن شلوارشونو بالا بکشن!!! اینا خبر ندارن از 400تاخادمی که تواین مسیرعظیم میشن یه مجموعه کوچیک از هزاران نفری که مثل ایناهستن،یه عده خیلی کوته بینن حرص درآرن قدر ندونن..

جدای همه اینها از رفتارایی که بچه ها داشتن خیلی خوب میشد روحیه مقاومتیشونو و ولایت پذیریشون رو درک کرد یه همچین جوونهایی داریم،اینها رو باید زدتوسر یه عده.


یادداشتی بر یک سفر

موکب حدودا 15کیلومتری کربلا بود،بخاطر شرایط بدِجوی هنوز تکمیل نشده بود و ماهم بهمین علت چهار پنج روزتوکربلا مونده بودیم،آقایون صبح ها بندپوتین میبستن و میرفتن برای کمک توموکب و تکمیل کردن کارها و عصر برمیگشتن ماهم همچنان به کربلا گردیمون ادامه میدادیم!صبح که ماتازه از حرم برمیگشتیم و اصولا صبحونه امون روتوراه میل میفرمودیم باحلیم نذری و نون تازه و پنیر و گاهی هم هیچی،نهار هم دوباره توراه حرم از موکبها نذری میگرفتیم شام هم به همین صورت البته مسئولامون برامون غذا میاوردن اما ما این کار خودمون رو بیشتر دوست میداشتیم!یکی دوبار هم به بچه ها غذای حرم رسیده بود و میاوردن همگی باهم متبرک میشدیم!

فاسولیه(اگه درست گفته باشم)یچیزی شبیه قیمه است بدون سیب زمینی و باحضور لوبیا،این بین غذاهاشون بعد فلافل خوشمزه ترین بود!البته همه ی غذاهای اونا یه طعم مشترک داره اون هم بخاطر ادویه ایه که توهمه غذاها میریزن،فلافل هم که دیگه گل سرسبد بود با نون داغی که اسمشو نمیدونم که هرزمان هم دردسترس بود.


میگفتن غذاهای گوشتی مثل کباب نخورید یا اگه میخورید باآبلیمو باشه!آخه آدم دلش میومد یه همچین گوشت تازه ایی رو که کباب شده اون هم کبابی که مگس و پشه و فک و فامیلاش همه تستش کرده بودن رو نخوره؟؟نمیدونم ما گشنه بودیم یا واقعا دستپختشون خوب شده بود آخه خیلی خوشمزه میشدن!(سری قبلی که مارفته بودیم که حالا مثلاباکاروان بود و همه چی اوکی من یه هفته هیچی غذا نخوردم واقعا غذاهاشون بد بودحتی کباباشو یادمه انقدر چرب بود بوش حالتو بد میکرد حتی یکی دوبار از بیرون هم فلافل خردیم نشد بخوری اما ایندفعه حسابی خوشمزه شده بودن)ماهم کلی آبلیمو نثارش میکردیم و دولپی میخوردیم!دیگه روزهای آخر شبیه نخودلوبیا شده بودیم خبرنداشتیم توموکب چخبره!!

ظرفهای یبار مصرفشون هم خیلی نازک بود که اکثرا کفشون درمیومد هم خیلی کوچیک اما جالبه با همه کوچیکیش چقدر ماروسیرمیکرد!تازه یه حرکتی هم که زده بودن لیوانهای یه بار مصرفی بود که چای توش میرختن هرچند کم بود یعنی اکثرشون بازهمون استکانهای کمر باریک رو استفاده میکردن و همون نعلبکی های دور قرمز که شبیه نعلبکی های ننه جونها بود اما از اینکه لیوان خودتو بخوای بهشون بدی که ناراحت میشدن یا تاکید روی دوباره شستنش که بازخیلی بیشترناراحتشون میکرد،بهتر بود!

*میدونید که آب اونجا کمه(البته که اینجاهم کمه منتهی اونجا وخیم تر) و از منبع استفاده میکنن،وای از روزی که استفاده زیاد بشه و منبع خالی،یادمه یروز واسه سرویس بهداشتی دیکه رسما همه به مشکل خورده بودن یوقتیی هم دیگه مورد اضطراری میشد و رفتن تا سرویس های تومسیر یا حرم واقعا مقدور نبود،مسئولین امر تصمیم گرفتن با خونه روبروییمون(همون خونه خانم و آقای جوونی که تودوپست قبلی توصیف کردمش) مذاکره کنن اجازه بگیرن از سرویسی که توحیاط دارن بچه ها استفاده کنن قبول کردن منتهی اون سرویس مدنظر رو برای آقایون گذاشتن،گفتن آقاسید ناراحت میشه اجازه نمیده خانم ها بیان حیاط یه راه روی کوچیکی بود که ازاونجا پله میخورد به داخل خونه و توزیرپله یه سرویس دیگه داشتن و خانم ها یجوریی که آفتاب مهتاب نبینتشون به اون سمت راهنمایی میشدن!!

<*حالا که دارم میخونم نمیدونم این پاراگراف رو اصن چرا توضیح دادم؟؟ قصد اعلام سختی و نبود امکانات و شرایط بود اما چرا اینجوری؟کلی خودم خندیدم ولی پاکش نکردم.(درمصرف آب صرفه جویی کنید مجبورنشیم بریم خونه همسادیه>

سخت که بود و نبود،اما همه اش خوب بود حتی سختیاش!گذشت تا اینکه روزچهارشنبه که تاریخشو نمیدونم حدودای سه بعدازظهر کوله بار رو جم کردیم و شارع العباس رو ترک کردیم،عقب گرد به سمت عمود 1120!

مسیرشلوغ شده بود و ما حدودای یکی دوکیلومتر پیاده اومدیم تارسیدیم به چندتا مینی بوس برای مقصد موکب!

اینجا عمود 1120،موکب خدام الحسین،فصل جدیدی از یک سفر، یک تجربه، یک زندگی...


یادداشتی بر یک سفر

جایی خونده بودم زنهای عرب  دلشون که میگیره غصه اشون که میگیره میرن حرم آقا و یه گوشه میشینن چادرشونو روسرشون میکشن و هی زمزمه میکنن"یا کاشف  الکرب عن وجهه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین" دلشون آروم میشه عقده گشایی میکنن،میگن وقتی مریض دارن میان میذارن پای ضریح و میگن خودت میدونی،نه اینکه بخوان بی احترامی کنن نه، انقدر قلبا ایمان و باور دارن به باب الحوائجیت که وقتی برمیگردن دست پر برمیگردن، از تهران با خودم گفته بودم رفتی رسیدی مثل دفعه قبل نباشه اینبار اول میری حرم عباس بن علی. حدودای ساعت یک بود که وارد حرم حضرت علمدار شدیم.

البته این عکس رو ازدوستم گرفتم

ضریح اصلی سمت خانم هارو که بسته بودن و ما رفتیم سرداب(زیرزمین).یه جایی شبیه دارالاجابة مشهدالرضا با وسعت کمتری البته، اونجا اجازه میدادن خانم ها استراحت کنن!برعکس حرم امام رضا که حتی تو رواقها و حیاطها واسه خواب جون هم که بدی نمیذارن یه لحظه چشمات بسته بشه!البته که بخاطر احترام به آقاست اما اونجا میذاشتن که هیچ توحرم امام حسین بعد از کفشداریا(دقیقن نمیدونم اسم اون قسمت چیه)دوطبقه با امکانات پله برقی درست کردن مخصوص استراحت،اتفاقا یه روز برنامه ریزی کردیم یجوری بریم که توفیق خوابیدن تواون قسمت هم نصیبمون بشه (نمیدونم کار درستیه یا نه ولی آدم دلش میخواست دیگه)که البته دیر رفتیم و روی سرامیکها بابدبختی جا پیدا کردیم و واسه یه ساعت استراحت کردیم.

حسابی اون شب حرم خلوت بود،یه زیارت دلچسب و کسب اجازه، اصن میدونید حرم باب الحوائج یجورایی حس و حال جوونانه داره انگار بادوستات خونه ی یه دوست بزرگتر جمع شدی با همه رعایت ادب و احترام کلی هم صفا و صمیمیت هست و خودمونیت؛ ساعت دوونیم شده بود، توبین الحرمین هم دو سه تا گروه بیشتر نبودن  با تمام دل بیقراریمون یکم پیش سینه زنها وایسادیم دل تو دلمون نبود،یجورایی میخواستیم همه چی باهم باشه،عجله داشتیم برای رسیدن به ضریح ارباب ولی هرقدم یه آرامش خاصی داشت این بهترین تضاد بی قراری و آرامش بود،  برای دیدن ضریح جدیدشون هم که بی تاب (بخاطر همه توصیفاتی که دهه اول محرم تومستند ضریح دیده بودم).

وارد حرم حضرت ارباب شدیم

خب باید توصف وایسی تا به ضریح برسی دوتا نرده هست که سه تا صف درست میکنه کلی چشم دوختم به ضریح و نگاهش کردم،محشر بود، اُبهت مهربانانه ایی داشت ققط قسمت گوشه ی ضریح رو با شبکه های چوبی پوشش داده بودن که ترتیب و سرعت زیارت بیشتر باشه،هرچی صف کوتاه تر و نزدیکتر میشدم دل اضطرابیم بیشتر میشد!شرمنده ارباب بودم.. دیگه زیارت و انداختن امانتی ها توضریح ودعا و تحت القبه و ....

نمیخوام شماها اذیت بشید یا شاید خودم اذیت بشم دلم خیلی بد میگیره برای این خاطرات،بدتر اینکه این حس رو نمیتونم به همون کیفیت منتقل کنم دلم میسوزه! بخوام از توصیفات و کیفیت زیارت روزهای بعد بگم همین بس که هرچی میگذشت از شور زیارت کمتر و شعور زیارت بیشتر میشد،هرچی بیشتر میگذشت دسته ها بیشتر میشدن و نیمه شبهای حرم شلوغتر و حال و هوای اربعین بیشتر اون همه دل بیقراریا کمتر شده بود وعوضش دلشوره روز رفتن بیشتر ،رفتنی که معلوم نبود و هروز اعلام میکردن فردا حدودای ظهر!

ان اشالله که بزودی روزی همه امون بشه یادمه یه شب هم به نیت همه (تاجایی که یادم میومد اسم بردم و باقی هم گفتم همه اونهایی که میان وبم میومدن خواهند آمد نظر میذارن نمیذارن همه و همه ) روبروی ضریح حضرت علمدار یه دور تسبیح چرخوندم با ذکر یا کاشف الکرب.. 

نگید دل میسوزوند دل خودم الان خیلی داره میسوزه...ان شالله بحق این روزهای عید نصیب همه امون بشه بزودی زود.


یادداشتی بریک سفر


عیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدتـــــــــــون خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــــــی مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عاجزم از شمارشِ ثوابِ صلوات محبین‌تان بر شما...
معراج که رفتید،
مَلِکی بود که قطرات باران را می‌شمرد
دقیقِ دقیق!
حتی آمار اولین بارش خلقت را هم داشت
بعد رو به شما گفت:
عاجزم!
عاجزم از شمارشِ ثوابِ صلوات محبین‌تان بر شما
‌ما محب شماییم!

المستدرک : 355/5 ح 8 .


****************

تبریک مارو بپذرید وقت نشد یه چندتا صوت و تصویر پیدا کنم بذارم 

اما لینکهارو بخونید

هراعلام موافقت(تیک،لایک هرچی) روهم یه صلوات میذاریم

:)



پشتیبان دختـرها

نبـض حیـات

رحمة اللعالمین

عیــدانـه

والا پیام دار،محمد

لبخندهای خاکی

برآیت میلاد نبی سید مختار

اضافه میشه :)

بعد شش سال هنوزسرزمین عراق به همون شدت خاک آلود و کثیف بود و همچنان پایانه های مرزیشون داغون خب یه کشور جنگ زده است و البته همچنان درگیر جنگ اما خب تصور نمیکردم بعد شش سال هنوز حتی سایه بونهاش هم تعییرنکرده باشه!

اگه 7شب 29آبان رو روز اول حساب کنیم،نقطه صفر مرزی میشه صبح روز دوم،همه چیز از روز دوم آغاز میشود؛ موقع رفت این نقطه میشه نقطه صفر وجودیت، که وارد این سرزمین شدم!خب دیگه از اینجا کارت شروع میشه،تهذیب نفسی و قول و قراری،اومدی که سختی بکشی که ساخنه بشی همه جوره خودتو آماده میکنی همش زمزمه داری باخودت اما نقطه صفر مرزی توبرگشت خیلی سخت...پیدا کردن این نقطه توزندگی روزمره که بسیار هم فراره خیلی سخت تر!!

راه افتادیم به سمت کربلا! هرجاده ایی میری عمودهاشون عدد داره نابلد که باشی فکر میکنی جاده اصلیه و میشماری تا به یازده بیست برسی اما غافل از اینکه رسم اونجا به این!قوانینشون به همین عمودهاست!

واسه نماز ظهر نگهداشتن  وارد اتاقی که دَرش بازبود شدیم که وسیله هامونو بذاریم وبعد سبکبار بریم برای وضو،یه خونه ی روستایی تمیز برخلاف مسیری که اومده بودیم اینجا انقدر تمیز بود که دلت میخواست کلی استراحت کنی،اصن دلمون شاد شد! یک عالمه هم رختخواب گوشه اتاق بود که قشنگ معلوم بود نو و تمیزهستن !!یه چندتا عکس انداختیم و رفتیم برای وضو خیلی طول نکشید (یکی از اتوبوس هامون هنوز نرسیده بود بخاطراین سرویس بهداشتی خلوت بود و سریع وضو گرفتیم یعنی میخوام بگم درعرض صدم ثانیه ایی) وقتی برگشتیم یه سفره ایی بود از اینجا تا اونجا! آب و غذای داغ و میوه فراهم!اولین چای عراقی رو اونجا نوش جان کردیم.



 


راه افتادیم به ادامه مسیر،من میگم عراق اول جاده بوده بعد خونه ها وشهراشونو ساختن!!راننده هاشون اول باید شهرشناسی بخونن بعد گواهینامه بتونن بگیرن!از بس که همش پیچ درپیچه همش دوربرگردونه بی هیچ تابلویی!!هوا تاریک شده بود و ماهم خسته از این دور زدنها انقدر مسیر طولانی به نظرمیومد خب واقعا هم طولانی شده بود اینکه همش منتظر رسیدن به یه عمود بودیم و هربار از حدودای هشتصد دوباره میرسیدم به یک!! یه زمزمه هایی هم میومد که راننده موکب رو پیدا نمیکنه.! آقایون ابتدای اتوبوس بودند و خانم ها انتها تقریبا همه ی اتوبوسهامون با همین ترکیب بود یه رابط هم این بین بود خب ماهم مستقیم نمیتونستیم خبربگیریم همش زمزمه هایی میشنیدیم که انگار راننده موکب رو گم کرده!(دیگه از ابتدای اتوبوس خبر به انتها برسه خودتون ببینید چی میشه)آخه مگه میشه!میگن از یه جاده دیگه اومده ... القصه روح و روانمون بهم ریخته بود.(آخرش هم قضیه اون روز رونفهمیدیم)

تا اینکه یهویی چندتا از آقایون ایستاند و شروع کردن سلام دادن،کی بود چی شد؟؟ یکدفعه چشممون خورد به بارگاه قمرمنیر بنی هاشم!تواون تاریکی شب هم واقعا قمری بود!دلمون آروم گرفت،یه حس خوبی مثل پیدا کردن گم شده ات!مثل رسیدن به خونه!یه دل آرومی عجیب تووجود همه بود این رو میشد از سکوت یکباره ایی فهمید.

یکم جلوتر اتوبوس نگهداشت که پیاده شیم؛ انتهای خیابان شارع العباس یه کوچه بود که تهش دوتا خونه داشت یه خونه دوطبقه که طبقه دومش سه تا اتاق جدا داشت، هرکدومشون دو سه تا اتاق تقریبا بزرگ تودرتو داشتن،یکیش برای ما بود و یکیش برای آقایون و البته نصف آقایون هم طبقه پایین.

خونه روبرویش هم برای یک زن و مرد جوان بود که باور کنید خونه های روستاهای دورافتاده ماهم به شدت اون ویرانه نیست!البته ما داخل خونه نرفتیم ولی داخل حیاطش رفتیم  از ظاهر کار باطن هم معلوم بود از سرویس بهداشتی و حمومی که اونجا بود تا پرده های راه پله به سمت داخل خونه!مسئولمون میگفتن اینا هیچی ندارن و ماچندسال میشناسیمشون و...  ولی تواون 4-5روزی که ما اونجا بودیم و هنوز ده روز به اربعین مونده بود هر وعده غذا بیرون میدادن و توکوچه باچادر جابرای زائرا درست کرده بودن!!قشنگ معلوم بودهمه ی دارایی و پس اندازشون رونگهداشتن برای روزهای اربعین!!این دیگه از ویژگی های بارز عراقیاست،حتی توجاده که میری همه روستانشینن و مسلما وضع مالی آنچان خوبی هم ندارن اما این همه موکب حکایت از همین داره که تمام توانی مالی و جسمی رو برای اربعین خرج میکنن!

سوالها شروع شده بود که خب تا کی اینجا هستیم و چجوریه اصلا چرا اومدیم اینجا و ... میگفتن حالا استراحت کنید فردا برنامه رو میگیم!خاموشی رو زدن!اما کی دلش آروم میگرفت!؟ اگه فردا صبح بگن میریم و وقت زیارت نداریم چی؟!اصلا بدور از اون مگه دل تو دلمون بود!!من خودم صدای قلبم رور میشنیدم از بس تند میزد با صدا کارمیکرد!!اصن من یکی که باید میرفتم چون باور نمیکردم که توکربلا باشم چندقدمی حرم! من اصلا تصور امسال رفتن رونداشتم! ولی ارباب شرمنده ام کرد و حالا رسیده بودم.

به گروه 4 نفری بودیم که تقریبا از تهران و همایش و کلاسها باهم جور شده بودیم،گفتیم اینجوری نمیشه ما باید بریم!خب اون موقع شب تنهایی مسئولمون که عمرا نمیذاشت! یکی از خانم ها که باهمسرشون اومده بودن داشتن میرفتن که خراب شدیم سرشون که ماروهم ببرید!خلاصه اجازه صادر شد و آماده شیم و راه افتادیم ...

لجظه ی دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه ام،مستم 

باز میلرزد دلم،دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم ...


*بخاطر اینکه خیلی معطل نشیم اصولا گوشی نمیبردیم یا یکیمون میاورد بخاطر همین خیلی عکس از فضاها ننداختیم، حتی از خونه روبه روایمون هم بخاطر تجمع و تردد زیاد آقایون نمیشد وایسیم و درست حسابی عکس بندازیم شما همینجوریارو بپذیردخودتون باکیفیت ببینید

یادداشتی بریک سفر