یه زمین حدودای بیست هزارمتربود،حدود هزارمترشو دورچین کرده بودن و انتهای زمین یه ساختمون با چندتا اتاق درست کرده بودن برای خدام که البته یکم کارداشت و به مانرسید و به آقایون رسید یا بعنوان دفتر اصلی ازش استفاده میکردن، ابتدای جاده هم یه بخشی رو داده بودن به حرم حضرت معصومه و یه بخشی هم برای چایخونه و آشپزخونه و هلال احمر که با سازه از هم جدا شده بودن و روبرو اون دست جاده با سازه یه حسینه درست کرده بودن که هم نماز برقرار میشد با خادمی خدام حرم حضرت معصومه و هم مراسمات، توروزهای شلوغ هم که دیگه جاپیدا نمیشد زوار استراحت میکردن.یه غرفه کودک هم بود کنار حسینه که بعدا عکسشو میذارم یه چندتا میزوصندلی و مدادرنگی و اینا داشت که رنگ آمیزی کنن،من فقط یه بار قسمت شد برم اونجا،توجاده میاستادیم و بچه هارو دعوت میکردیم"تفضل علی الترسیم"،انقدر ذوق میکردن،مخصوصا بچه های همون اطراف که پاتوقشون شده بود و روزی چندبار میومدن.کنار جاده که وایمیسی کلن حالت عوض میشه، تموم لحظه ها فکرت دنبال یه رابط میگرده یه کالسکه یه دختر کوچولو؛دخترای عرب لباسهای مشکی بلندی میپوشیدن با مقنعه مشکی؛دختر بچه چهره اش تومغنعه خیلی نمکی میشه اینجوری دیگه دلت رو میبره،اینجوری وقتی خانواده ای میبنی که هم کالسکه دارن و هم دختربچه دیگه اصن یادت میره که باید دعوتشون کنی ...
یکم جلوتر از اون ساختمونه دوتا سوله با چادر درست کرده بودن که هرکدوم حدودای 500تا زائر جاداشت از اونجا که محل اسکان خدام کامل نشده بود ما هم یه بخشی از همین چادر هارو جدا کردیم برای خودمون(حدودای 60-70 تا خادم میشدیم) که شبهای بعد این جا رو کوچیکتر کردیم که سمت اسکان زوار بیشتر جاداشته باشه!حتی یادمه دوشب قبل اربعین کلی از زوار رو آوردیم سمت خودمون یه شب انقدر شلوغ بود و جا کم، که بچه ها راضی شده بودن به اینکه بیدار بمون و نخوابن تا زوار بیان استراحت کنن،التماس میکردن!مثل شبهای عملیات شده بود،هرکی از پتو و جای خودش میگذشت.قسمت حسینیه سربازبود و هوا سرد،صبح شبنم میزد و همه موکتها خیس میشدن بچه ها میرفتن اونجا که زوار توچادر استراحت کنن
عکس هوایی از موکب،کلیک کنید (الکی مثلا خودم گرفتم)
روزهای اول خلوت بود و عملا کاری نداشتیم،دست به دامن مسئولا میشدیم که برید از آشپزخونه کار بگیرید برامون،فقط یکبار هم شد که دوتا کیسه ی بزرگ لپه آوردن که شروع کردیم به پاک کردن؛کم کم دایره امون بزرگتر شد و صدای صلواتها بلندتر،یکی از بچه ها که باهامون بود خیلی خانم بود حالا همه اشون خانم و ماه بودن اما این یکی واقعن گلچین شده بود از نخبه های حوزه بود و اهل کرمانشاه با اون لهجه ی خوشگلش چهره اش آرامش محض بود،دوهفته قبل محرم هم رفته بودن زیر یه سقف با یک حاج آقای روحانی و همجوار بانوکریمه شده بود که دیگه نور علی نور بود ،میگفت بچه ها به این لپه ها التماس کنید دعاتون کنن اینا میرن توبدن زوار و میشن قوت اونا برای پیاده روی،میگفت از اینا التماس دعا یخوایید،همه اش ذکر میگفت و ما تکرار میکردیم(اونروز کل فکرم پیش لپه ها بود،پیش غذای نذری...)،
خلاصه که بچه ها خودشونو به آب و آتیش میزدن برای کمک کردن،روزهایی که دیگه شلوغ شده بود و مدام شیفت عوض میکردیم واقعا شده بودن جبهه ایی شیفت شبی ها یا دیرتر دوستشونو بیدار میکردن یا کلا نمیرفتن سراغ نفر بعدی میگفتن بذار استراحت کنه،اگه زور مسئولمون بالاسرشون نبود که خودتون مریض میشید و من اجازه نمیدن و این حرفا تا صبح جای همه وایمستادن(حالا شبهای که من شیفت بودم تاساعت دو ده بار میرفتم بالاسردوستم بیدارش میکردم میگفتم خواب نمونیآ،تازه 5تالیوان هم چایی میخوردم که خدایی نکرده سردم نشه کلی هم لباس و پتو به خودم میپیچیدم،نمیدونم اگه تواون موقع یه اتفاقی میافتاد من چجوری میخواستم حرکت بزنم؟؟همش یاد اخراجی ها میافتادم،فکر کنم من توگزینش ازدستشون دررفته بودم).
یکی از بچه ها بود شده بود مسئول غذای خدام هروعده میرفت برامون غذامیاورد،ماهم مثل زوار از همون غذای نذری هروعده میخوردیم،همون قیمه خوشمزه ها،آخراش دیگه غرمیزدیم خب بسه ما قیمه شدیم دیگه (البته در حد غرهای زبانی و محض خنده بود وگرنه از این وعده تا وعده بعدی همون قیمه هارو هوس میکردیم)این بنده خدا مسئولیتو یجوریی قبول کرده بود که توگوشت و خونش رفته بود،همه اشون اونجوری بودنها ولی این دختر عجیب بود،توهمون غرزدنای ما میرفت برامون از موکبهای دیگه فلافل و سیب زمنی سرخ کرده میاورد(یه همچین کسانی رو داریما مسئولیت پذیر و باوفا)،روز آخر که دیگه آشپزخونه هم جم شده بود این شده بود میرفت از موکبهای دیگه غذا پیدا میکرد میاورد انگار مسئولیتش برای ابددهر بود،همون روز آخر برای صبحونه باور کنید 20-15تا ستون رو رفته بود که نون تازه پیدا کرده بود،(والا مسئولامون هم مثل اون نبودن) میومد یکی یکی میپرسید سیر شدید؟میخواید برم بازم بیارم؟یوقتی غذا و لقمه خودشو میگرفت دستش میگفت کسی دیگه گشنه نیست؟؟اون مدت نشده بود حتی یه کشمش رو یه نفر تنهایی بخوره،اگه کسی چیزی میخورد مطمئنن قبلش همه ازش چشیده بودن،یه سیب و پرتغال رو هفتاد قسمت میکردن اصن انگار همه باید مزه دهن همو میداشتن،یه همچین آدمایی رو آدم میبینه با این وحدت و مهربونی و مسئولیت پذیری و ازخودگذشتگی انوقت چه کسایی میان میشن مسئول مملکت!البته نه تنها مملکت انگار رسم اینه اونایی که کمتر این ویژگی هارو دارن بیان روکار،؛ انوقت یه عده بیشعور میان میگن ما تومملکتمون جوون باوفا نداریم جنگ بشه کسی گوشی زمین نمیذاره بیاد بره جنک،میگم خب پس این مدافع حرم کیان؟میگن خب همین چندتان که دارن میرن و باقی مونده دهه50-60 اند، بقیه بزور میتونن شلوارشونو بالا بکشن!!! اینا خبر ندارن از 400تاخادمی که تواین مسیرعظیم میشن یه مجموعه کوچیک از هزاران نفری که مثل ایناهستن،یه عده خیلی کوته بینن حرص درآرن قدر ندونن..
جدای همه اینها از رفتارایی که بچه ها داشتن خیلی خوب میشد روحیه مقاومتیشونو و ولایت پذیریشون رو درک کرد یه همچین جوونهایی داریم،اینها رو باید زدتوسر یه عده.