بعد شش سال هنوزسرزمین عراق به همون شدت خاک آلود و کثیف بود و همچنان پایانه های مرزیشون داغون خب یه کشور جنگ زده است و البته همچنان درگیر جنگ اما خب تصور نمیکردم بعد شش سال هنوز حتی سایه بونهاش هم تعییرنکرده باشه!
اگه 7شب 29آبان رو روز اول حساب کنیم،نقطه صفر مرزی میشه صبح روز دوم،همه چیز از روز دوم آغاز میشود؛ موقع رفت این نقطه میشه نقطه صفر وجودیت، که وارد این سرزمین شدم!خب دیگه از اینجا کارت شروع میشه،تهذیب نفسی و قول و قراری،اومدی که سختی بکشی که ساخنه بشی همه جوره خودتو آماده میکنی همش زمزمه داری باخودت اما نقطه صفر مرزی توبرگشت خیلی سخت...پیدا کردن این نقطه توزندگی روزمره که بسیار هم فراره خیلی سخت تر!!
راه افتادیم به سمت کربلا! هرجاده ایی میری عمودهاشون عدد داره نابلد که باشی فکر میکنی جاده اصلیه و میشماری تا به یازده بیست برسی اما غافل از اینکه رسم اونجا به این!قوانینشون به همین عمودهاست!
واسه نماز ظهر نگهداشتن وارد اتاقی که دَرش بازبود شدیم که وسیله هامونو بذاریم وبعد سبکبار بریم برای وضو،یه خونه ی روستایی تمیز برخلاف مسیری که اومده بودیم اینجا انقدر تمیز بود که دلت میخواست کلی استراحت کنی،اصن دلمون شاد شد! یک عالمه هم رختخواب گوشه اتاق بود که قشنگ معلوم بود نو و تمیزهستن !!یه چندتا عکس انداختیم و رفتیم برای وضو خیلی طول نکشید (یکی از اتوبوس هامون هنوز نرسیده بود بخاطراین سرویس بهداشتی خلوت بود و سریع وضو گرفتیم یعنی میخوام بگم درعرض صدم ثانیه ایی) وقتی برگشتیم یه سفره ایی بود از اینجا تا اونجا! آب و غذای داغ و میوه فراهم!اولین چای عراقی رو اونجا نوش جان کردیم.
راه افتادیم به ادامه مسیر،من میگم عراق اول جاده بوده بعد خونه ها وشهراشونو ساختن!!راننده هاشون اول باید شهرشناسی بخونن بعد گواهینامه بتونن بگیرن!از بس که همش پیچ درپیچه همش دوربرگردونه بی هیچ تابلویی!!هوا تاریک شده بود و ماهم خسته از این دور زدنها انقدر مسیر طولانی به نظرمیومد خب واقعا هم طولانی شده بود اینکه همش منتظر رسیدن به یه عمود بودیم و هربار از حدودای هشتصد دوباره میرسیدم به یک!! یه زمزمه هایی هم میومد که راننده موکب رو پیدا نمیکنه.! آقایون ابتدای اتوبوس بودند و خانم ها انتها تقریبا همه ی اتوبوسهامون با همین ترکیب بود یه رابط هم این بین بود خب ماهم مستقیم نمیتونستیم خبربگیریم همش زمزمه هایی میشنیدیم که انگار راننده موکب رو گم کرده!(دیگه از ابتدای اتوبوس خبر به انتها برسه خودتون ببینید چی میشه)آخه مگه میشه!میگن از یه جاده دیگه اومده ... القصه روح و روانمون بهم ریخته بود.(آخرش هم قضیه اون روز رونفهمیدیم)
تا اینکه یهویی چندتا از آقایون ایستاند و شروع کردن سلام دادن،کی بود چی شد؟؟ یکدفعه چشممون خورد به بارگاه قمرمنیر بنی هاشم!تواون تاریکی شب هم واقعا قمری بود!دلمون آروم گرفت،یه حس خوبی مثل پیدا کردن گم شده ات!مثل رسیدن به خونه!یه دل آرومی عجیب تووجود همه بود این رو میشد از سکوت یکباره ایی فهمید.
یکم جلوتر اتوبوس نگهداشت که پیاده شیم؛ انتهای خیابان شارع العباس یه کوچه بود که تهش دوتا خونه داشت یه خونه دوطبقه که طبقه دومش سه تا اتاق جدا داشت، هرکدومشون دو سه تا اتاق تقریبا بزرگ تودرتو داشتن،یکیش برای ما بود و یکیش برای آقایون و البته نصف آقایون هم طبقه پایین.
خونه روبرویش هم برای یک زن و مرد جوان بود که باور کنید خونه های روستاهای دورافتاده ماهم به شدت اون ویرانه نیست!البته ما داخل خونه نرفتیم ولی داخل حیاطش رفتیم از ظاهر کار باطن هم معلوم بود از سرویس بهداشتی و حمومی که اونجا بود تا پرده های راه پله به سمت داخل خونه!مسئولمون میگفتن اینا هیچی ندارن و ماچندسال میشناسیمشون و... ولی تواون 4-5روزی که ما اونجا بودیم و هنوز ده روز به اربعین مونده بود هر وعده غذا بیرون میدادن و توکوچه باچادر جابرای زائرا درست کرده بودن!!قشنگ معلوم بودهمه ی دارایی و پس اندازشون رونگهداشتن برای روزهای اربعین!!این دیگه از ویژگی های بارز عراقیاست،حتی توجاده که میری همه روستانشینن و مسلما وضع مالی آنچان خوبی هم ندارن اما این همه موکب حکایت از همین داره که تمام توانی مالی و جسمی رو برای اربعین خرج میکنن!
سوالها شروع شده بود که خب تا کی اینجا هستیم و چجوریه اصلا چرا اومدیم اینجا و ... میگفتن حالا استراحت کنید فردا برنامه رو میگیم!خاموشی رو زدن!اما کی دلش آروم میگرفت!؟ اگه فردا صبح بگن میریم و وقت زیارت نداریم چی؟!اصلا بدور از اون مگه دل تو دلمون بود!!من خودم صدای قلبم رور میشنیدم از بس تند میزد با صدا کارمیکرد!!اصن من یکی که باید میرفتم چون باور نمیکردم که توکربلا باشم چندقدمی حرم! من اصلا تصور امسال رفتن رونداشتم! ولی ارباب شرمنده ام کرد و حالا رسیده بودم.
به گروه 4 نفری بودیم که تقریبا از تهران و همایش و کلاسها باهم جور شده بودیم،گفتیم اینجوری نمیشه ما باید بریم!خب اون موقع شب تنهایی مسئولمون که عمرا نمیذاشت! یکی از خانم ها که باهمسرشون اومده بودن داشتن میرفتن که خراب شدیم سرشون که ماروهم ببرید!خلاصه اجازه صادر شد و آماده شیم و راه افتادیم ...
لجظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام،مستم
باز میلرزد دلم،دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم ...
*بخاطر اینکه خیلی معطل نشیم اصولا گوشی نمیبردیم یا یکیمون میاورد بخاطر همین خیلی عکس از فضاها ننداختیم، حتی از خونه روبه روایمون هم بخاطر تجمع و تردد زیاد آقایون نمیشد وایسیم و درست حسابی عکس بندازیم شما همینجوریارو بپذیردخودتون باکیفیت ببینید