و خدایی که در این نزدیکیست


گمان مبر که حسن(ع) بی ضریح است
کریم آل عبا هرچه هست بخشیده است ...

************


وقایع تاریخی:


1-خوارزمی" در مقتل الحسین و "خیابانی" در وقایع الایام نوشته‏اند که در روز هشتم محرم امام حسین علیه‏السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام علیه‏السلام کلنگی برداشت و در پشت خیمه‏ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کَند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی که خبر این ماجرا به عبیداللّه‏ بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه می‏کَند و آب بدست می‏آورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین علیه‏السلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.1
2- در این روز "یزید بن حصین همدانی" از امام علیه‏السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می‏پنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفته‏ای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن می‏نوشند از آنان مضایقه می‏کنی؟ 
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من می‏دانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته‏ام و نمی‏دانم باید چه کنم؛ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش می‏سوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی که می‏دانم کیفر این کار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمی‏بینم که بتوانم از آن گذشت کنم. 
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه‏السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.2 
3-امام علیه‏السلام مردی از یاران خود بنام "عمرو بن قرظة" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند. 
شب هنگام امام حسین علیه‏السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین علیه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علی‏اکبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد. 
در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه‏السلام که فرمود: آیا می‏خواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد. یک بار گفت: می‏ترسم خانه‏ام را خراب کنند! امام علیه‏السلام فرمود: من خانه‏ات را می‏سازم. ابن سعد گفت: می‏ترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زیاد بیمناکم و می‏ترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند. 
حضرت هنگامی که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمی‏گردد، از جای برخاست در حالی که می‏فرمود: تو را چه می‏شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من می‏دانم که از گندم عراق نخواهی خورد! 
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.3
4-پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه‏ای به عبیداللّه‏ نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین علیه‏السلام را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که یا به حجاز برمی‏گردم یا به مملکت دیگری می‏روم. عبیداللّه‏ در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذی الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه‏ با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.4


مقاتل نوشته اند:


نوشته‏اند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به میدان برود.مى‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏مان را انجام بدهیم،وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید.اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.

آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یکمرتبه ولوله‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشته‏اند:«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن،دست‏به گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در باره‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیه‏ترین فرد به پیغمبر بوده است.سخن که مى‏گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏گوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت مى‏دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏شدیم،به این جوان نگاه مى‏کردیم.

نوشته‏اند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس‏»5 به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت‏سر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است.جمله‏اى هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک» 6 خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.بعد از همین دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت..

این طور بود که على اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان‏«العطش‏»!تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعه‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏گیرم و باز حمله مى‏کنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش مى‏زند،مى‏گوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده مى‏دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید.این جوان مى‏رود به میدان و باز مبارزه مى‏کند.

مردى است ‏به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است.مى‏گوید:کنار مردى بودم.

وقتى على اکبر حمله مى‏کرد،همه از جلوى او فرار مى‏کردند.او ناراحت ‏شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مى‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمى‏توانست تعادل خود را حفظ کند.

در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله» 7 پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏بینم و شربت آب مى‏نوشم.اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند:«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا»8



 

1- وقایع الایام، ج5، ص27؛ مقتل الحسین، خوارزمی، ج1، ص244. 
2-کشف الغمة، ج2، ص47. 
3- بحارالانوار، ج44، ص388.
4-ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص82. 

5و6-  اللهوف،ص 47.

7-بحار الانوار،ج 45/ص 44.

8-مقتل الحسین مقرم،ص 324.


نظرات (۱۸)

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ...
    عجب صبری ...

    خداوندا عاقبت همه مسلمانان بویژه جوانان را به علی اکبر امام حسین علیه السلام در این زمانه دشوار ختم بخیر بگردان.

    ان شاءالله که کوفی نباشیم. اللهم عجل لولیک الفرج

    اجرکم عندالله بانو.التماس دعای فرج
    پاسخ:


    آمیـــن

    ان شالله
    اللهم عجل الولیک الفرج!

    به جنگ امام رفت برای حکومتی که هیچ وقت به دستش نرسید
    پاسخ:
    خدا لعنت کنه همه ی ظالمان رو
    سلام

    منو هم دعا کنین
    پاسخ:
    سلام
    محتاجیم به دعا
    صلی الله علیک یا علی اکبر...

    جوانان بنی هاشم بیایید

    علی را بر در خیمه رسانید...

    پاسخ:
    یا علی اکبر امام حسین....

    :(
  • 彡♥خـادم المهدی♥彡
  • جاااانم علی اکبر...
    پاسخ:
    فدای نوجوون و جوونای کربلا
    اجرتون با حسین علیه السلام

    دعا نه فراموش ، خموش اما با سوز ، برای من و بهتر شدن جرج دبلیو بوش Oo

    پاسخ:
    ان شالله

    چه یهویی جالبی گفتید
    واس بوش فک نکنم دیگه جواب بده
    سلام علیکم

    راه ادامه دارد...

    التماس دعا
    پاسخ:
    سلام

    ان شالله

    محتاجیم به دعا
    ممنون از وقتی که میگذارین و زحمتی که می‌کشین
    پاسخ:
    ممنون از شماها ک میخونید!
    هرکس که دید راس تورا روی نیزه ها
    آهی کشید و گفت که بیچاره مادرت ...
    پاسخ:
    :(

    شرمنده حضرت مادر....
  • بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
  • دعامون کنید...
    پاسخ:
    محتاجیم

    پور حیدر آن علمدار رشید

    چون چنین احوال مولا را بدید

     

    اشک غم شد از دو چشمانش روان

    سوی مولا و برادر شد دوان

     

    اذن میدان خواست عباس از ادب

    در مصاف کوفیان، شیر عرب

     

    شد دگرگون حال و جاری اشک او

    این چنین گفتا به عباس آن نکو

     

    پرچم افزار و علمدار منی

    موجب خوف و هراس دشمنی

     

    گر روان گردی به میدان قتال

    بر پریشانی رود این وضع و حال

     

    گفت عباس ای اخا و سرورم

    بی قرار است روح و تنگ است سینه ام

     

    زین نفاق کوفیان برتافتم

    بر قتال این جماعت تاختم

     

    این چنین فرمود آن میر و مراد

    گر بود رأی تو بر جنگ و جهاد

     

    چون که داری عزم جنگ و کارزار

    پیش از آن بر کودکان آبی بیار

     

    چون ندای العطش آمد بگوش

    از سر او رفت ناگه تاب و هوش

     

    نیزه را بگرفت و مشک و شد روان

    تا رساند جرعه ای بر کودکان

     

    با شتاب آمد سوی شط فرات

    تا دهد لب تشنگان را او نجات

     

    شط آب از جور اعدا در حصار

    لشکری آماده با چندین هزار

     

    حلقه زد دشمن بر او همچون حصار

    لشکری انبوه و بر مرکب سوار

     

    نیزه ها از هر طرف پران شده

    سوی عباس آن مه تابان شده

     

    حمله برد او بر حصار دشمنان

    عده ای را زین یورش بُرد از میان

     

    در تفرق شد به رزم آن دلیر

    لشکر جور و سپاه بد ضمیر

     

    آمد آنگه پور مولی المومنین

    بر لب آب روان آن نازنین

     

    تشنه بود و از عطش تابش تمام

    سوی آب آمد بسی خشکیده کام

     

    دستها پر کرد از آن آب گوار

    سوی لب بُرد از پس آن انتظار

     

    یادش آمد کز عطش در خیمه گاه

    اَلعطش گو، کودکان چشم به راه

     

    وان لب خشکیده سالار دین

    وان لب عطشان زنهای حزین

     

    دست او لرزان شد آن بحر وفا

    شد ز غم آب از لب و دستش جدا

     

    آب را او از وفا بر آب ریخت

    عقلها حیران شد و از هم گسیخت

     

    عقل سودا گرچه دارد این خصال

    ناید این معنا برون، از قیل و قال

     

    جز به عشق این رازها معنا نشد

    محرمان را راز دل افشا نشد

     

    کی تواند عقل چوبین پای ما

    پا نهد در وادی سرِّ بقاء؟

     

    مشک را پر کرد و افکندش بدوش

    شد برون از شط آب پر خروش

     

    شد به سوی خیمه بر مرکب سوار

    العطش گو تشنگان در انتظار

     

    چون برون شد از حریمِ شط آب

    ره بر او بستند جمعی با شتاب

     

    جنگ خونین زین میانه در گرفت

    آن قمر را نیزه ها در بر گرفت

     

    همچنان او سوی خیمه می شتافت

    آن حصار قوم کین را می شکافت

     

    ناگهان مردی برون جست از کمین

    ضربه زد بر دست عباس از یمین

     

    دست او زین ضربه شد از تن جدا

    برگرفت با دست چپ او مشک را

     

    خصم دیگر از کمین آمد برون

    آن دگر دستش بُرید آن مرد دون

     

    مشک را عباس بر دندان کشید

    روی مشک آب خود آن دم خَمید

     

    شد روان در قلب لشکر همچو باد

    راه خود را بهر رفتن می گشاد

     

    دستها افتاده و تن پر ز تیغ

    جسم او پر خون و رنگش چون حریر

     

    تشنه کام و مشک ابش در کنار

    خیل دشمن از یمین و از یسار

     

    تیر کین ناگه بر آن مشکش نشست

    قلب او زین غصه آمد در شکست

     

    مشک او بود همچو قلبش بی گمان

    تیر بر قلبش فرود آمد چنان

     

    پاره شد آن مشک و آب آمد زمین

    گوییا اُفتاده او، از صدر زین

     

    تیر دیگر سینه ی او را درید

    ناتوان گردید و ضعف آمد پدید

     

    بر زمین افتاد ماه آسمان

    تیره شد خورشید و در هم شد زمان

     

    گفت محزون این سخن در گوش باد

    ای برادر بین که عباست فتاد

     

    ای اخا دریاب عباست کنون

    بر زمین افتاده از تیغ جنون

     

    این ندا بشنید و آمد با شتاب

    بر سر بالین او همچون شهاب

     

    بر سرِ بالین آن نیکو سرشت

    خاک و خون از صورت او برگرفت

     

    برگرفت او را که آرد در خیام

    چشم بگشود و بگفتا این کلام

     

    ای برادر تا که جان دارم به تن

    خود مبر بر خیمه جانا، این بدن

     

    گفت آن دم مظهر علم نهان

    از چه رو این گفته آری بر زبان

     

    گفت در پاسخ ابافضل از صفا

    دارم از دُخت تو من شرم و حیا

     

    در طلب گفتا که آب آرم وِرا

    من ز بی آبی کجا آیم کجا؟

     

    من علمدار تو بودم در سپاه

    گر چنین آیم به سوی خیمه گاه

     

    بشکند صبر و قرار خواهرم

    در فغان آید همه اهل حرم

     

    شرم دارم از سکینه زان سبب

    آب اگر خواهد ز من آن تشنه لب

     

    این سخنها گفت و روحش در سما

    در الیه راجعون شد در بقا

     

    در فغان آمد امام، آن ملتجا

    گفت آندم، آه عباسم اخا

     

    این زمان غم بر همه جانم نشست

    بی برادر گشتم و پشتم شکست

     

    چون علمدار سپه رفت از جهان

    شاه دین آهی کشید از عمق جان

     

    جسم بی جان برادر را امام

    روی اسب بنهاد و آمد در خیام

     

    ناله ها زین صحنه شد بر آسمان

    خیمه ها زین غصه آمد در فغان

     

    زینب و کلثوم و دیگر بانوان

    جمله یاران و تمام کودکان

     

    یاوری باقی نبُد در خیمه گاه

    جز زنان و کودکان بی پناه

     

    جمله خاصان و همه اصحاب و یار

    جسمشان بر خاک و جانها رهسپار

    پاسخ:
    سپاس
    یاحسین

    ب علی‌اکبر لیلا، آقا، ارباب نظری نما
    پاسخ:
    نظری...

    فقط یک نگاه...

    التماس دعا
    سلام گلم
    در این روزها یامون نره خیلیها به ما التماس دعا گفتن
    انشالله حاجت همه بخیر برآورده بشه
    پاسخ:
    سلام

    آمیــــــــن
    دیکته زندگیمان پر از غلط است
    ولی نگران نباش
    خودش گفته قبل از نمره دادن...
    اگر پشیمان شوی
    غلطهایت را یواشکی پاک میکنم!


    تاسوعای حسینی بر شما تسلیت باد

    التماس دعا[گل]
    پاسخ:
    غلطهایت را یواشکی پاک میکنم!

    محتاجیم به دعا...
    علی اکبر هم رفت و نیامد
    حسین چقدر تنهاست...
    پاسخ:
    حسین چقدر تنهاست....

    یا حسین مظلوم....
  • یک سبد سیب
  • پدری پیرم و افتاده جوانم چه کنم
     
    به زمین خورده انار من و صد دانه شده...


    آه... 

    ---

    آمیــــــــــن یا رب العالمین به دعای خوبت بانو


    پاسخ:
    آه...

    چه شباییٍ....

    التماس دعا بانو

    جوانان بنی هاشم بیایید

    علی بر در خیمه رسانید

    پاسخ:
    خدا داند که من طاقت ندارم
    علی را بر در خیمه رسانم....

    التماس دعا
    سلام دوست عزیز
    به مرور دانلود کن . البته اگر متن سخنرانی ها رو بدست  بیارم میزارم لااقل بتونی اونا رو بخونی . ممنون از حضورت .
    یاعلی
    پاسخ:
    سلام !

    آره انشالله بعداز دهه ی اول دانلودش میکنم..
    التماس دعا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی