امروز با یکی از دوستام قرار داشتم تقریبا دوماه میشد ندیده بودمش،گفتم براش یه چیزی هدیه میگیرم اتفاقا صبح بیرون هم بودم اما یادم رفت!
اومدم کتابخونه رو زیرورو کردم ببینم چی پیدا میکنم،نخونده ها رو که نمیشد اطمینان کرد و داد،خونده ها و تاپها هم یا گوشه کنارش نوشته شده بود یا تاخورده بود و علامت دار،فقط مجموعه شعرام بود که زنده مونده بودن! خلاصه دل و زدم به دریا و حیدرانه رو گذاشتم بین کاغد کادو و پیچیدمش! قبلش یدور ورقش زدم شعراشو خوندم حتی عکس انداختم :))
از همون روز اول حیدرانه رو بخاطر اسمش بخاطر یا علی هاش دوستداشتم حتی از دست باباینا میگرفتم میگفتم من باید بخونم و شما گوش بدید!!
حالا بین این کتابها که نگاه میکردم و هیچکدومو دلم نمیومد بردارم مامان اومده و دقت و دو دل بودنم رو دیده بعد میگه تا دیروز همه رو میرختی توکارتون و شوت میکردی گوشه انباری ها، هم خنده ام گرفته بود هم شرمنده بودم گفتم میدونی چیه ؟ یه بنده خدای پولداری برادرش میمیره بعد روبه برادرزادهاش میگه ببینید هرچقدر بخوایید گریه میکنم اما نگید پول کمک کن... حالا من هرچی بخوان براشون لباس و تزئینیجات و خرت و پرت میگیرم ولی کتاب نه حتی اگه یه کتاب برم بخرم و بخوام به کسی بدم باز حسودیم میاد! بازبا این حال کم کتاب هدیه ندادم ولی همینجوری با سختی،همیشه هم خواستم هدیه ام کتاب باشه که یجوارایی تهذیبی باشه برای این سختیم!!
حالا همه بکنار گذشتیم و داشتیم حیدرانه رو به همراه یه کتاب دیگه کادو میکردیم که یهویی دینگ دینگ تلگرام،بعله یه فایل صوتی دریافت شد کم مونده بود کادو کردن رومتوقف کنم که به خودم مسلط شدم و دل کندم...(گوش کنید صوت(مداحی)خوبیه)
این روزها دوباره منت گذاشتن شرمنده ام کردن مدام دارن پدریشون رو بهم نشون میدن
امروز وقتی با دوستم دوتایی یکی از شعرهارو میخوندیم اون حس خوب دوبرابر شده بود لذت بخش تر ازهمیشه!