ذهنم همه جا میره ... هر پیشنهادی میده.
پیشنهاد واسه گذاشتن یه پست از حرم امام رضا یا گذاشتن یه پستِ دلی از مهربان ارباب که بدجور دلم میخوادشون ...
یا شاید گذاشتن یه پست کاملا عاطفی ...
شاید هم یه پستِ خیلی تخصصی و تک بعدی پیرامون همون حجاب و ارتباطات دختر و پسر و....
ولی...
ولی نمیدونم چرا نمیتونم ...
میشه از هرکدومش یه تکه نوشت ولی اونجوری در حق خواننده ای که وقت میذاره اجحاف میشه ...
میاد و میخونه اما بی فایده ...
از شهدا نوشتن هم جرات میخواد که ندارم ...
مغزم، مُخَم، ذهنم، دلم هرچی که شما تفسیرش میکنید ... هرکدومشون یچیزی میگن شده چهل تکه* ...
با هم همخونی ندارن که ندارن ...
خوشبحال اونایی که حتی اگه ذهنشون چهل تکه است حداقل یجورایی با هم همخونی داره
حداقل ته تهش از این تکه ها یچیزی برداشت میکنن ولی مثل من آشفته بازار نیستن ...
خودم تو کارِ خودم موندم از زندگی چی میخوام؟الان دقیقا چقدر به هدفم مونده؟اصن هدفم همون هدف اولیه امِ ؟چی بود اصن؟
یوقتایی مسیرت آسفالتِ و جاده ات صاف و گاردریل دار؛ حتی اگه ماشینت اتوماتیک نباشه با همون پیکان گوجه ای هم میتونی به مقصد برسی اما یوقتایی هم هست که ماشینت آخرین مدل دوهزاروفلان و از بچگی با بابات پشت فرمون نشستی و رانندگیت توپِ توپِ ولی جاده خاکی و دوطرفه ،بدون گاردریل. خدانکنه توشب باشی که چراغ هم نداره ... انوقته که میفهمی خیلی نباید به خودت اعتماد داشته باشی...
اعتماد خوبه به خودت اما یوقتایی دست بالا گرفتن خودت باعث میشه اینجوری امتحان پس بدی...
کجا بودی میخواستی کجا برسی ؟جاده هم خوب بود ماشین هم؛ اما یدفعه از یه جایی تابلو زدن جاده درحال تعمیر است و شد خاکی و بی چراغ.. انوقته که باید حواستو خعیلی جم کنی... انوقته که میزنی کنارو یه دو دوتا میکنی میبینی اوووووووف تو کجا؟اونجا کجا؟
پس همیشه شرایطت همونجوری نمیونه حواست باشه
خوبه اینو میدونم و هیچوقت حواسم نیست ...
حتی الان ...
در کل از بی محتوایی این پست عذر میخوام چون واقعا ذهنم شده بازارِ شام