پدری با پسرش گفت به خشم / که تو آدم نشوی خاک به سر
حیف از این عمر که ای بی سرو پا / در پی تربیتت کردم سر
گر کسان جامع خیر و شرند / از سراپای تو بارد همه شر
دل فرزند از این حرف شکست / بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از این شهر به شهری که دگر / نشنود سرزنش تلخ پدر
رفت از این شهر به شهری که کند / بهر خود فکر دگر ، کار دگر
عاقبت منسب والائی یافت / حاکم شهر شد و صاحب زر
تا که بیند پدر آن جاه وجلال / امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز / نزد حاکم شد و بشناخت پسر
گفت: گفتی که من آدم نشوم! / حالیا حشمت و جاهم بنگر!!!
پیر خندید وسری داد تکان / این سخن گفت وبرون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی! / گفتم آدم نشوی جان پسر!!!
*میخواستم اینو بذارم:
غره مشو که مرکب مردان مرد را // در سنگلاخ بادیه پی ها بریدهاند
نومید هم مباش که رندان باده نوش // ناگه به یک خروش به منزل رسیدهاند
نومید هم مباش که رندان باده نوش // ناگه به یک خروش به منزل رسیدهاند
**بعد شعر اولیه رو دیدم اونو گذاشتم
***حالا هم که هردوشو
این انسان آدم نمیشود تا آخر هم. یک مثل معروفی بود که میگفتند ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل. شیخ ما رحمه الله - میفرمود که: ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.(صحیفه امام)
و دم شما همچنان