بچه ها توی سنگر جمع شده بودند و دعای کمیل می خوندند
چراغا خاموش بود و بچه ها با حال خاصی اشک می ریختند
یهو اومد داخل و گفت:اخوی عطربزن..ثواب داره بفرما
بزن اخوی .. بوی بد میدی ..امام زمان نمیاد مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
چراغا که روشن شد دیدیم صورت همه سیاه شده
توی عطر جوهر ریخته بود،همه بچه ها براش جشن پتو حسابی گرفتند
منبع :نشریه حیات
****
اومده بود مرخصی بگیره، یه نگاهی بهش کرد، گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟
گفت: بله میخوام برم خواستگاری.
- خب بیا خواهر منو بگیر!
گفت: جدی میگی آقا مهدی؟؟!!
- به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر!
زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!
بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسیده بود: چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!
گفته بودن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره،
دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!!
از کتاب: ستاره ی دنباله دار( روایتی از زندگی سردار سرلشکر شهید مهدی زین الدین)
*****
«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده،
کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم.
وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد
و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند.
از رو هم نمی رفت.
تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که:
«آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»
از کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 20
سلام. منو یادته؟! آخه خیلی وقته بهت سر نزدم.
هنوزم خوبی! مثل همیشه