:)
کاردانیم که تموم شد مثل بقیه کنکور دادم اما بجز منو یکی از دوستام باقی گروهمون توی دانشگاه خودمون قبول شدن ماهم قبول شدیم اما یجای دیگه خب دانشگاهمون رو خیلی دوستداشتیم از همه لحاظ ،دوستداشتیم اونجا باشیم؛ به هرحال نرفتیم...ترم مهر ثبت نام نکردیم به امید اینکه توی تکمیل ظرفیت دانشگاه خودمون قبول میشیم ...
امروز جواب تکمیل ظرفیت اومد و قبول نشدیم یعنی اون یکی دوستم(یکی از استادامون به ما میگفت شما عین جاسوئیچی به هم وصلید؟؟) با تطبیق واحداش میتونه ادامه بده آخه سراسری شرکت کرده بود ولی من نه... واینجور که بوش میاد باید منتظر مرداد بشم...
این وب هم واسه ی یه جشنواره ی بین دانشگاهی بود منم گفتم حالا که قبول نشدم دیگه لزومی نداره که اینجا باشم حرصم گرفته بود یه ترم الافی...اگه اونجایی که قبول شده بودم میرفتم الان انتقالی میگرفتم و میومدم اینجا اما خب....بگذریم که یاد حماقتهای خودم میافتم اشکم در میاد خاطرات اون موقع ها اذیتم میکنه و هی اشکم رو درمیاره...
وقتی یادم میافته که قبول نشدم و نمیتونم برم دانشگاه دلم میگره ولی باز چشمم میخوره به هدرم و ته دلم قرص میشه که یکی هست،هوامو داره و حکمتش حتما چیز دیگه ای...
خیلی از تصمیمای خوب زندگیم با یه حرکت یا یه جمله بوده که همیشه واسه ی بانیش دعا میکنم... امروز هم حرفهای دوستام بدلم نشستن، واسه خدا کار کن نه واسه جشنواره ... واسه ام همین کافیه که یکی مطالب وبم رو بخونه و حتی شده واسه یه لحظه به خودش،خداش و کاراش فکر کنه شاید یه تلنگر شد....
القصه خواستم یادآوری کنم به خودم که "گرببندد زحکمت دری ، زرحمت گشاید دردیگری"
خدایا حالا خودت یکاری کن...