حال و هوای این روزهامو اصلن دوستندارم
دلم واسه کلـــی حس های خوبم تنگ شده واسه مهربونیام واسه تصمیمهای خوبِ یهوییم واسه اراده ی قویم واسه مثبت بودنام واسه خودم.. (با نوشتن اینا یاد یه جمله افتادم،خودی که بدرد خدا نخورد بی خود است)
دیگه این روزها وقتی دست به کیبورد میبرم مثل همه ی وقتهای پیش با هر صوتی با هرنوایی بجای نوشتن اول اشکم جاری میشه اما مینویسم همزمان نوشتن هم یاد سال92 میافتم که اوج حس های خوبم بود و حسرتش رو میخورم که چرا رفت و هنوز برنگشته... و بعدشم یاد تو میافتم و ته هر نوشته ایی یادی از تو میکنم ولی آخرسر تسلطمو از دست میدم حتی تموم ننوشته هام رو هم پاک میکنم...
با اینکه دیگه خوبِ سابق نیستم با اینکه نشونه قرآنم هنوز روصفحه 4 مونده،با اینکه عهد شکوندم اما یه سوسوی چراغی ته دلم امید به خوبی تو و دوباره بیرون رفتنامونو داره!! و من به شاد شدن دل عمو فکر میکنم!
و به بزرگی تو که چقدر بزرگی چقدر صبوری ... و به کوچیکی خودم...
هنوز اعتقاد دارم به اینکه نباید از ناراحتیات توی وبت،وبی که از اولش هم خصوصی نبوده بنویسی،مردم که میان وب گردی انقدر خودشون گیرودار دارن که دیگه دوباره ناراحت کردنشون بی انصافیه،اومدن مطلب یاد بگیرن نه دردودلهای تورو بخونن!!("بخاطر همین قبل ادامه ی مطلب اون متن رو نوشتم که هرکی وقت گذاشت و اینجا اومد دست خالی نره")
ولی قبل از اینکه اعتقاد به خط بالایی داشته باشم اعتقاد به نفس گرم همین بازدید کننده ها دارم!به یه ان شاءالله گفتنشون به یه صلوات و حمدشون...
حتی دلم واسه یسری از اعتقاداتم هم تنگ شده
میدونی دلم از خودم خیلی گرفته خیلی احساس میکنم نه ولش کن نگم بهتره ...دارم سعی میکنم بهترشم!
تا این نوشته ها رو هم پاک نکردم تاییدشون کنم
دلم پوکید...
برای دخترعموم تونمازاتون دعا کنید لطفا، برای من هم اگه شد و یادتون موند.
عذرخواهم بهتون سرنزدم بهترشم جبران میکنم
ستاره هام به 30 تا رسیده (اینارومیکم)
اکه با همین قدرت پیش برم دو سه روزه حله